من و آقای یآر

عاشقانه های من و آقای یآر

من و آقای یآر

عاشقانه های من و آقای یآر

من و آقای یآر

آقای یاری دارم که 5 سال و 3 ماه ازش کوچیکترم.
تولد عشقمون: 12 بهمـــن 90
تاریخ عـــقــــد: 10 خـــرداد 94

وبلاگمـون تو بلاگفا:
http://6672.blogfa.com/

پیوندها

با یه بله محکــم به هم رسیدیم

جمعه, ۱۲ تیر ۱۳۹۴، ۰۴:۵۴ ب.ظ

31 اردیبهشت، ساعت 5 بود اومـدن خونمون واسه بله برون. عاقد اومد و یه صیغه محرمیت خـوند و شدم نامزد همون آقایی که 4 سال با هم و دو نفـری، جلوی همه سختی ها وایسادیم. مادر شوهری علی جان رو صداش کرد و خودش اومد حلقه رو دستم کرد... حسِ خیلی قشنگی بود، همون لحظه ای که دستم رو گرفت و انگشتر رو انداخت انگشتِ انگشتریم. قـرآن و آینه و چادر و شال و یه دسته گل خیلی قشنگ متشکل از گل نقـره و گل طبیعی و مصنوعی آورده بودن و قـرابیه.

3 خـرداد با علی و مادرشوهری و مامانِ خـودم رفتیم آزمایش. ساعت 11 بود رسیدیم آزمایشگاه و یکم منتظر موندیم تا نوبتمون بشه، تو اون فاصله هی رانی با کیک، هی آب معدنی بود که میخـوردیم! بعد آزمایش هم باید میرفتیم کلاس. ساعت 14:30 تموم شدیم و گفتن جواب ها رو میارن میدن به خانوما. بعد یه خانومی با جوابها اومد و گفت اونایی که صدا میزنم، جواب هاشون سالم هست و میتونن جواب رو بگیرن و برن. تا اسم من رو بگن همش استرس داشتم. ولی وقتی خـوند خیلی خانومانه و شیک از جام بلند شدم و ذوقم رو پنهون کردم تا برسم به خانومه، وقتی جواب رو گرفتم، یه نگاه بهش انداختم که عکسامون رو چسبونده بودن کنار هم و توضیحاتِ مربوطه. ذوق کنان رفتم پیش مادر ها و بهشون خبر دادم، علی هنوز تموم نشده بود. یک ربع بعد اونم اومد و مادر شوهری گفت بریم یه سری به بازار بزنیم.

تو راه هم علی آقا یه بستنی سنتی پر از گردو و فوق خوشمزه برامون خرید که خیلییی چسبید. مادر شوهری گفت اینا مزه همه بستنی خوشمزه های شهر رو چشیدن، میدونن کجا بستنی خوشمزه هست. رسیدیم بازار، اول حلقه ها رو دیدیم و حلقه ست انتخاب کردیم. و طلا. بعدش رفتیم خرید واسه من، لباسم سارافن و کت بنفش بود که کتش بنفش تیره و کتش سفید با گل های بنفش. و خرید کفش و کیف و خورده ریزه های دیگه. بعدشم ساعت انتخاب کردیم و ناهار خوشمزه خوردیم و برگشتیم خونه.

فرداش 4 خرداد، بازم 4 تایی رفتیم خرید، دوباره یه ست دیگه حلقه انتخاب کردیم. و خرید واسه علی و ادامه خرید واسه من. و خرید ساعت ست. و خرید آینه و شمعدون نقـره بزرگ واسه من.

5 خـرداد هم دو نفری رفتیم خرید. کت شلوار گرفتیم و کفش برا علی. و یه ست حلقه دیگه خریدیم کلاً. برا من طلا، برا علی پلاتین. و طالبی بستنی تگری و ناهار دو نفری خوردیم.

9 خرداد خنچه بردیم برا همدیگه، قبل ظهر علی جان اینا آوردن، بعدش اورژانسی رفتیم بازار و گیفت و روبان خریدیم و برگشتیم. و بعد ظهر ما خنچه بردیم چون اصلاً وقت نبود و فرداش روزِ آرزو ها مون بود.

و بالاخره 10 خرداد، ساعت 11 خواهر شوهر کوچیک و علی اومدن دنبالم. آرایشگاه هم آروم بود و ساعت 14:30 تموم شدیم و رفتیم خونه علی اینا تا کت و شلوارش رو بپوشه و ساعت 4 بعدظهر بریم آتلیه. یه عالمه کراوات بستیم تا یکیش خوب شد و به دلمون نشست بالاخره. یک و نیم ساعتی رو هم تو آتلیه گذروندیم. نیم ساعت دور دور تو خیابونا تا ساعت بشه 6. علی همش "عروسم" میگفت و شنیدن این کلمه خیلییی برام دل نشین بود، ماشین شیشه دودیِ دوستش رو گرفته بود تا من راحت باشم.

6 بود رسیدیم محضر و رفتیم بالا. نیم ساعتی طول کشید تا آماده بشیم و بریم واسه مقدمات. 6:45 بود، بالاخره عاقد و آقای داماد اومدن و نشستن. مقدمات آغاز شد مثل امضا و توضیحات. بالا سرمـون قند میسابیدن و عاقد شروع کرد... عروس خانم نسیم... آیا بنده وکلیم شما را با مهریه... و... به عقد دائم آقای علی... در بیاورم؟ سومین بار مهم ترین "بله" زندگیم رو گفتم و تمــــام. بعدش هم از علی بله رو گرفت و مراسم حلقه و عسل خوری و کادو داغ شد. و دست زدن و سوت مهمـــونا...

و چیلیک چیلیک های دوربین و یه لبخند زدن هامون به دوربین و ثبت اون روزی که خــدا قولش رو بهمون داده بود...

همون روز اولین باری بود که علی اومد خونمون و من نمیدونستم چیکار کنم از فرت خوشحالی. اول دادم شینیون موهام رو باز کرد و هی تو دلم از خودم میپرسیدم این کیه نشسته پیشت و داره گیـره موهات رو باز میکنه؟ بعدشم واسه خودم ذوق میکردم...

بالاخره، اون روزی که خدا گفته بود، تو بهترین موقعیت، بهترین روز، بهترین ساعت علناً مال هم میشید اتفاق افتاد... چه الوعـده وفای عاشقانه ای...

.: عکسهای زیادی باید میذاشتم، ولی خیلی از همینا رو هم از گوشه کنار پیدا کردم. دیگه شما ببخشید... :)

  • ۹۴/۰۴/۱۲
  • بآنوی یار