من و آقای یآر

عاشقانه های من و آقای یآر

من و آقای یآر

عاشقانه های من و آقای یآر

من و آقای یآر

آقای یاری دارم که 5 سال و 3 ماه ازش کوچیکترم.
تولد عشقمون: 12 بهمـــن 90
تاریخ عـــقــــد: 10 خـــرداد 94

وبلاگمـون تو بلاگفا:
http://6672.blogfa.com/

پیوندها

و یک سال بعد!

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۱ ب.ظ

اینکه آدم خیلی آروزها و فانتزی ها داشته باشه واسه اولین سالگردشون ولی شرایط چیزِ دیگه ای رو بخواد و چاره ای جز تسلیم نداشته باشه خیلی سخته، با این همه حال، سعی کردیم اولین سالگردمون، یه سالگردِ کوچیکِ دو نفری باشه باضافه عشق!

شاید بدونید من چقـدر عاشق ریزه میزه های یادبودی هستم. چند وقت مثلا اردبهشت ماه تو اینستاگرام، یه پیجی دیده بودم که مجسمه مینیاتوری تو پوست گردو میساخت. بعله، درجا یکی با سلیقه خودم سفارش دادم، که آویزون بشه به آینه اتاق خواب! :) نتیجه کار ایشون شدند... [کلیک]

بالاخـره بعد از کش و قوس فراوان، یک کارت تبریک دست ساز با عکس خودمون درست کردم. خیلی سخت بود، واقعاً سخت! یعنی 9 خرداد، ساعت 11 شب درگیر کارت بودم! :| ولی خب به منم میگن نسیم! :دی یه متنم از خودم پشت کارت نوشتم. اگرم از من میشنوید همیشه برا عشقتون کارت تبریک درست کنید، نه اینکه از بیرون بخرید. "وقت" بهترین هدیه هست که میتونید به یکی بدید، و اینطوری شما براش وقت گذاشتید، و خب مسلماً ارزش کارتون خیلی زیاد میشه براش... ^_^

اینجا دیگه خواستم برای بار هزارم ثابت کنم و به رخ یآر بکشم هنرهام رو. یه قالب کیک قلب از بیرون گرفتم با خامه و ترافل، البته دنبال توت فرنگی هم بودم ولی خب از اونجایی که درست 10 خرداد داشتم کیک میپختم و علی هم هی میگفت کی میای پس، نشد خوشگلتر تزئینش کنم! دو بار کیک پختم وسطشون گردو و خامه ریختم و گذاشتم رو همدیگه! مادرشوهری و علی خیلی پسندیدن و به داشتن عروس و همسری چو من افتخار کردند! ^_^ 

یک هفته پیشترم یک شلوارک تو خونه ای براش گرفتم. به حدی وقت کم آورده بودم که نتونستم کادوش کنم! :))

صبحِ روز 10 خرداد دیدم علی زیرِ یکی از پستای شهرزاد، اون قسمت که تو سرش چادر نماز هست و داره از عاشق شدن حرف میزنه منشنم کرده و برام نوشته: "قسمت من بود که عاشقت بشم، سالگرد ازدواجمون مبارک نفسی" انگار یک هیجان بزرگ بهم تزریق شد... چون فکر میکردم علی تو تلگرام بهم تبریک گفته! :)

حالا کیک آماده شد و گذاشتم پشت ماشین و پیش به سوی یآر...

رسیدم که پیشش چنان حال و هـوای روز عقد اون وسط بود که داشتم خودم رو برای "بله" گفتن آماده میکردم! :))

دستای همدیگه رو گرفتیم و  با سرعت چند دور زدیم و خندیدیم...

سرش که گرم شد کادو هارو قایم کردم و یه تابه و چنگال گرفتم دستمُ گفتم با صدا کمکت میکنم پیداشون کنی! :دی کمی طول کشید ولی جالب بود... :)) وسطش خسته شده بود و برگشت گفت الکی میگی، قایم نکردی! :| :دی

کیک رو علی برید و با چایی خوردیم... [کلیک]

ساعت 4 کلاس داشتم و از اونجایی که هر 4 تا حق غیبت هام رو استفاده کرده بودم، مجبـور بودم برم کلاس! اتفاقاً تو کلاس هم موضوعِ سالگرد ازدواج بود و وقتی گفتم امروز اولین سالگرد ازدواجمون هست، استاد کلی تبریک و گفت و یهو با تعجب گفت: "اینجا چیکار میکنی تووو؟" گفتم چون هر 4 تا غیبت هام رو استفاده کردم! :| خندید و بازم تبریک گفت...

بعد از کلاس علی قرار بود یکی از دوستاش رو ببینه، چون جای پارک نبود، من تو ماشین نشستم و خودش رفت. یکم بعد برگشت و دوباره رفتیم خونه. حرف از گردنبند شد و گفت بیا بشین یک بارِ دیگه گردنبندت رو باز کنم و به یاد پارسال همین موقع ها که سر عقد خودم برات این گردنبند رو بستم ببندم. نشستم و گردنبندم رو باز کرد و دیدم که یکی دیگه بست. گردنبند اسمش رو برام خریده بود... ^___^ یعنی عاشقِ این حرکتش شدم. آخه میدونست چقـــدر دوست داشتم یه گردنبند از اسمش رو داشته باشم، فانتزیم رو حقیقی کرده بود، و اشکای خوشحالیِ از حقیقی شدن... :) [کلیک]

  • ۹۵/۰۳/۱۹
  • بآنوی یار