من و آقای یآر

عاشقانه های من و آقای یآر

من و آقای یآر

عاشقانه های من و آقای یآر

من و آقای یآر

آقای یاری دارم که 5 سال و 3 ماه ازش کوچیکترم.
تولد عشقمون: 12 بهمـــن 90
تاریخ عـــقــــد: 10 خـــرداد 94

وبلاگمـون تو بلاگفا:
http://6672.blogfa.com/

پیوندها

۷ مطلب در خرداد ۱۳۹۴ ثبت شده است

با عشق

چهارشنبه, ۲۷ خرداد ۱۳۹۴، ۰۵:۴۵ ب.ظ

شکر خدا، یآر کارش رو گسترده تر کرده و یه دستگاه بزرگ گرفتن که این روزا سرش گرم اون شده. مامان دلمـه برگ میده براش برم، یخورده گوجه سبز گوشه یخچال براش نگه داشته بودم با یه آبنبات قهـوه خارجی! میرم میبینم تنهاست و داره کولر رو تنظیم میکنه. رفته رو چهار پایه. همی که میاد پایین یه بوسه میزنم به لپش و میگم: «خسته نباشی آقا» وسایل هایی که بردم رو میذارم رو میز، دو تا صندلی میاره کنار هم، میشینیم و شناسنامه هامون و سند ازدواجمون رو نشونش میدم. امضا هامون رو مسخره میکنیم و میخندیم. دلمه ها رو میخوره و کلی خوشش میاد و به ترتیب گوجه سبزا و آبنبات...

میریم بیرون، دلم پیاده روی تو اون خیابونایی رو میخواست که دست تو دست رفتنمون آرزوم بود. ساعت ها رو تو خیابون مذکور و پاساژ هاش میگذرونیم و گل فروشی ها رو نگاه میکنیم و حرف میزنیم. اصلاً متوجه نمیشیم چطور زمان میگذره. پیشنهاد میده بریم یه چیزی بخوریم. دوباره از سر میگیریم و برنامه رو...

میریم تو یکی از گل فروشی ها و این کوچولو ها رو برام میگیره. و من میخوام با عشق بزرگشون کنم و عشق بورزم به تک تکشون...

تو دلم میگم کاش سوار تاکسی نشیم و پیاده برسونتم. ولی فقط تو دلم میگم، چون کار کرده و خسته هست. ولی میبینم خبری از تاکسی نیست و بــه بــه...

اینم عکس حلقه و شناسنامه ها

  • بآنوی یار

تابستون و برنامه هاش

شنبه, ۲۳ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۵ ب.ظ

یادمه از سال 86 کانون زبان میرفتم، ولی به خاطرِ کنکور مجبور شدم بذارمش کنار. کانون عالی بود، اصلاً سطح تدریس و کتاباش با بقیه آموزشگاه ها فرق داره. کلاً دلم گرفته بود کنار گذاشته بودمش! :( حالا این تابستون و از همه مهم تر عقدمون باعث شد برم دنبالش.. :) علی کلی تشویقم کرد که برو دنبالش و تا آخرش ادامه بده... در همین راستا، با هم رفتیم ILI و قرار شد 31 خرداد تعیین سطح بدم و برم واسه ادامه! ^_^ لازم هست بیشتر توضیح بدم از ذوقم؟ ^_____^

یکی هم نزدیکِ خونه یآر اینا باشگاه ورزشی هست، قرارِ بعد ماه رمضون ثبت نام کنم. دوستام میگن خیلی تو روحیه اثر داره، وقتی بدن خودش رو درگیر میکنه، فقط حس مثبت تزریق میشه به آدم... تازه خواهرمم هست، دیگه چی بهتر از این؟ :)

اینم از برنامه تابستون.

آتلیه هم سر زدیم، نشستیم یه دور نگاه کردیم عکسا رو، خوووب بودن، ژستا و نگاه ها و تیپمون خیلی فوق العاده بودن. سر جمع 12 تا عکس شدن. که یحتمل یکیشون رو بگیم بزنن رو شاسی. ژورنال رو انتخاب نکردیم، دوستم گفت نگهداریش سخته، اگه یکم رطوبت باشه تو اتاق، حالت چروک میگیره به خودش و اون همه هزینه و عکس به فنا میره! :|

21 ُم هم یه مراسم داشتیم، که بیشتر فامیلای همسری بودن، چون تو عقدمون نبودن، یه کت دامن مشکی، گلبهی پوشیده بودم که اونم علی برام گرفته بود. این روزا: #نامزدینگ و #نامزد_بازی که البته علی قبول نداره و میگه نامزد بازی واسه قبل عقد بود! :| :))

  • بآنوی یار

#تولدینگ

چهارشنبه, ۲۰ خرداد ۱۳۹۴، ۱۱:۲۸ ب.ظ

خُب، امـروز من 22 سال تمـام شدم!

تو یه سکانسی، من دارم ماشینُ از حیاط میارم بیرون، البته قبلش هم مسیج فرستادم واسه علی دارم میرم بیرون... خلاصه موقع بیرون آوردن از حیاط، خـواهرم میگه اِ نسیم؟ اونورُ نگاه کن. یه آقای آبی پوش، تو یه دستش گل، تو دستِ دیگه َش جعبه کیک... :) نمیدونم چی بگم، داد میزنم: ماماااااااان؟ علی رو... ^_^ میاد بیرون، و میبینه! یه چیزایی به هم میگن، میان سوار میشن و میریم...

تو سکانس دیگه، وقتی برمیگردیم، بابا میره با علی صحبت میکنه و میان داخل. منم تو حیاط کنار علی وایسادم، مرغ عشقایِ خواهرمُ نشونش میدم که بابا دیشب خریدتشون. میگم اگه حدس زدی اسماشون چیه؟ میپرسه چیه؟ میخندم و میگم "زری و قلی" :)) [رو زری و قلی کلیک کنید.]

مامان میاد صدام میکنه، میگه حاضـر شو دیگه!! میگم خُب مامان کجا میریم؟ میگه رستـوران.

تو یه سکانس دیگه، واردِ همون باغی میشیم که من واسه تولد علی اونجا دعوتش کرده بودم! ^_^ از سوپ و سالاد سه منظوره و ناگت مرغ و دلمه و شیرینی کوفته ای و... گرفته تــــا خودِ غذای اصلی، فقط میخوریم و عکس میگیریم.. اونم 6 نفری!

+ بقیه پست، بعــداً.

  • بآنوی یار

بدون شــرح

شنبه, ۱۶ خرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۰۵ ب.ظ

  • بآنوی یار

#دونفرینگ

جمعه, ۱۵ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۲۰ ق.ظ

اولین باری که علی اومـد خونمون، از بابِ مهمونی، همون روزِ عقـدمون یعنی 10 خـرداد بود. اینکه کنار عشقت بشینی و بقیه سرشونُ گـرم کنن، تا #دونفرینگ ایجاد بشه خیلی محسوسه! علی برمیگـرده میپرسه هیچ تصور میکردی، با اون همه مشکلات، یه روز تو خونه خودتون اینجوری راحت پیش هم بشینیم عشقم؟ و من همــه تن لبخند بشم... :)

اینکه فامیلا بگن، علی آقا پسرِ خیلی خوبیه، من عــــشـــق میکنم... :X

اینکه مادر شوهری میبرتم عروسی، تا به قول خودش عروسشُ نشونِ فامیل بده، و فامیلا میگن عروست چه ناز و خوشگله، ذوقی و چش قلبی میشم! ^_^

اینکه مادرشوهری میگه نسیم چاق نشو، تا تو عروسیتون از لباسِ همین عروس بگیریم برات، آخه مثل اون بلندی و لاغر... :)

اینکه آجی کوچیک واسه یآرت دستبند میبافه و تو هی یادت میره ببریش، هم خواهرت پیگیرِ که چرا نمیبری و علی هم هی میپرسه اون دستبند منُ بیـااااار... :))

خیار واسم پوست میگیره و خرد میکنه، بعد من دو تا برداشتم، میرم واسه سومی، میبینم کلِ بشقاب خالیه، و رو لبایِ یه نفر لبخندِ مرموزی نشسته و لپش پره! :| اصلاً هم معلوم نیست کیه؟! :دی

یه ایلی رو میبریم کافی شاپ واسه شیرینی ازدواج و تیغمون میزنن، و هـــررر چی دم دستشون میاد سفارش میدن! :| حالا این ایل یه درصد هم نبود، بقیه مونده، که نصفشون به کمتر از شام قانع نیستن! :/

اینکه تا یه هفته برنامه جوره و خودتم موندی چطور شد که اینجوری شد؟ :دی

اینکه صب بری و شب بیای... :))

این آخری خیلی باحاله، همش راااااحت گردی تو خیابونا، واااهااای... :)) [کلیک] (لاله پارک، پیتزا توسکا)

اینکه باورت نمیشه این آقا رسماً قانوناً همسرته...

 

  • بآنوی یار

یکی شدن

دوشنبه, ۱۱ خرداد ۱۳۹۴، ۰۲:۵۲ ب.ظ

ما بالاخره بعد از 1214 روز یکی شدیم، به صورت علنی!

1394/3/10 تاریخِ این اتفاق بود...

  • بآنوی یار

اندر احــوالات که چه عرض کنم؟

شنبه, ۹ خرداد ۱۳۹۴، ۱۲:۴۰ ق.ظ

نمیدونم از دوستان کسی هست که اینجا رو بخونه یا نه...؟! ولی خُب از اونجایی که بلاگفا فعلاً کشیده کنار، اینجا مینویسم. که بعداً انتقال بدم. البته (!) اگه بلاگفا دوباره برگشت.

27 اردیبهشت بود که علی و پدر و مادرش برای تعیین مهریه اومدن خونه ما، که اونم تعیین شد و یه تیکِ سبز جلوش خورد.

31 اردیبهشت هم بله برون بود و ما محرم شدیم، جلـوی اون همه آدم انگشتر دستم کرد آقای داماد.. با گل و گل نقره و قـرآن و آینه و شال و چادر و شیرینی اومده بودن. قرار شد یک شنبه بریم آزمایش و خرید.

هــــووووف گفتم آزمایش و خرید! :(

آزمایش که خدا رو شکر، اون کلاس هاش اعصاب خورد کن بود. نمیدونم چه اصراری داشتن یاد بدن فقط؟ :|

و بحثِ خیلییی شیرینِ خـــــرید (!) :|

روز اول رفتیم خرید واسه من.. لباس یه سارافُن کت گرفتیم. سارافنش بنفشِ خیلی تیره شست و کتش سفید با گلهای بنفش، کفش و کیف و..

حلقه انتخاب کردیم، طلا انتخاب کردیم. ساعت انتخاب کردیم. (مادر ها، من و علی)

روز دوم ادامه خرید های من و خرید واسه علی و لوازم آرایش واسه من و لوازم اصلاح و عطر و ادکلن واسه دو تامون و بازم انتخاب طلا و حلقه. و خـرید ساعت ست. (مادر ها، من و علی)

روز سوم دو تایی خودمون رفتیم یه حلقه ستِ دیگه خریدیم کلاً! :)) یعنی هر چی انتخاب کرده بودن وتو کردیم! :| =))  و خرید کت شلوار و کفش و کراوات واسه علی. کت شلوار علی تقریباً همرنگِ لباسِ من هست. پیرنشم یاسی، که تو عکسا خیلی خوشگل و شیک خواهد شد. ست حلقه مون واسه علی پلاتینِ، واسه من طلا.

آآآخ اگه بدونید خودمون تو پشت صحنه چکار میکنیم. یعنی همه تو ظاهراً، این علی و من هستیم که همه کارا رو میکنیم.. ایشالا از این درگیری ها نصیبتون بشه! :| :دی کل این 21 سال زندگیم حرص نخوردم که تو این چند روز حرص خوردم! :|

همین چند ساعت پیشم رفتیم تالار رو اکی کردیم. واسه عقد و شام برای روز یکشنبه، 10 خرداد..

اینا تایتلِ اخبار بود. میام و بیشتر تعریف میکنم ان شاءالله :)

بعداً نوشت: تالار متاسفانه نشد و عقدمون محضری بود.

  • بآنوی یار