#تولدینگ
خُب، امـروز من 22 سال تمـام شدم!
تو یه سکانسی، من دارم ماشینُ از حیاط میارم بیرون، البته قبلش هم مسیج فرستادم واسه علی دارم میرم بیرون... خلاصه موقع بیرون آوردن از حیاط، خـواهرم میگه اِ نسیم؟ اونورُ نگاه کن. یه آقای آبی پوش، تو یه دستش گل، تو دستِ دیگه َش جعبه کیک... :) نمیدونم چی بگم، داد میزنم: ماماااااااان؟ علی رو... ^_^ میاد بیرون، و میبینه! یه چیزایی به هم میگن، میان سوار میشن و میریم...
تو سکانس دیگه، وقتی برمیگردیم، بابا میره با علی صحبت میکنه و میان داخل. منم تو حیاط کنار علی وایسادم، مرغ عشقایِ خواهرمُ نشونش میدم که بابا دیشب خریدتشون. میگم اگه حدس زدی اسماشون چیه؟ میپرسه چیه؟ میخندم و میگم "زری و قلی" :)) [رو زری و قلی کلیک کنید.]
مامان میاد صدام میکنه، میگه حاضـر شو دیگه!! میگم خُب مامان کجا میریم؟ میگه رستـوران.
تو یه سکانس دیگه، واردِ همون باغی میشیم که من واسه تولد علی اونجا دعوتش کرده بودم! ^_^ از سوپ و سالاد سه منظوره و ناگت مرغ و دلمه و شیرینی کوفته ای و... گرفته تــــا خودِ غذای اصلی، فقط میخوریم و عکس میگیریم.. اونم 6 نفری!
+ بقیه پست، بعــداً.
- ۹۴/۰۳/۲۰