علی، یه مرد 27 ساله، برخلافِ قیافه مـردونش، برخلاف همه ابهتش، یه روح خیلی کوچیکتر از سن خودش داره... راستش من این رو تازگی ها کشف کردم! یادتونه وقتی بچه بودیم همش یه حسی داشتیم که مامانمون همه توجهش به ما باشه؟ یعنی باید داشت، باید توجه میکرد. یا خودمون رو برا مامانمون لوس میکردیم...
حالا علی دقیقاً همون شکلی هست برای من! قبلناً ها هم دیده بودم انقدر حساسه، ولی توجه نکرده بودم.
چند وقت پیش سرما خورده بودم و حالم زیاد خوش نبود. جمعه شد و طبق معمول رفتیم بیرون گردش. کمی که والیبال بازی کردیم، با اون حالم، دیگه جونی نموند برام. برگشتیم خونه، همه نشسته بودن، دیدم من دیگه نمیتونم ادامه بدم. پاشدم رفتم اتاق و دراز کشیدم. علی هم با بابا فوتبال میدید و صداشون رو میشنیدم که برای همدیگه کری میخوندند. مامان هم تو آشپزخونه تدارکات شام رو میدید، و علی شام رو خونه ما بود، همونطورکه دراز کشیده بودم و به حرفهای بانمکشون گوش میدادم، تو دلم گفتم خوبه که علی سرش گرم شده و من تا شام میتونم استراحت کنم، که یکدفعه علی بلند شد و گفت من میرم خونمون! بهت زده و سریع بلند شدم و رفتم بیرون و پرسیدم کجا این وقت؟ شام بخور بعد... و قیافه غمگین علی! که نشون از چی بود. همونجا فهمیدم که من چقــدرررر هم حالم بد بود باید میشستم پیش علی، هر چقـدررر هم که سرش گرم شده، بازم باید کنارش میبودم... دقیقاً عین یه پسر بچه کوچولو گفت من میرم خونمون! :)) و رفت! :| و بعداً بهم گفت که همش منتظر بودم بیای بشینی پیشم... :)
یا اون صبح که از خواب بیدار شدم و گوشیم رو چک کردم و دیدم علی پیام صبح بخیر عاشقانه داده، لبخند زدم و با شور و شوق، اما یه پیام ساده دادم... که علی جواب داد: قهری بانو؟ باز هم تعجب کردم چرا باید قهر باشم؟ که علی جواب داد آخه ساده گفتی سلام، صبح بخیر... نگاه که گردم دیدم راست میگه و اینطوری فکر کرده من قهرم، و یه صبح بخیر خالی و خشک دادم! :)) و همسر جانمان انتظار دارد موقعی که میرضم، کنارش بنشینم، هر صبح، سلام و صبح بخیر عاشقانه بگم، جوری که حس کنه...
و سه باره چند شب پیش که از سرکار اومد و ما خونمون مهمون بود و وقت نمیکردم به گوشیم سر بزنم. وقتی پیام داد اومدم، بوووس نوشتم براش و فوری رفتم. کمی بعد که مهمونا رفتن و سرم خلوت شد، برگشتم سر گوشیم، دیدم ای دادِ بیداد... شکلک های بی تفاوتی، غرغر های یه پسر کوچولو بازم شروع شده! و این یعنی من هر چقدر هم سرم شلوغ باشه، وقتی همسر جانم از سرکار اومد، باید بشینم و باهاش حرف بزنم و خسته نباشی بگم و از کارش بپرسم...
♥: کمی پیش بیویِ اینستامون رو کشف کردم... [کلیک]