من و آقای یآر

عاشقانه های من و آقای یآر

من و آقای یآر

عاشقانه های من و آقای یآر

من و آقای یآر

آقای یاری دارم که 5 سال و 3 ماه ازش کوچیکترم.
تولد عشقمون: 12 بهمـــن 90
تاریخ عـــقــــد: 10 خـــرداد 94

وبلاگمـون تو بلاگفا:
http://6672.blogfa.com/

پیوندها

در مسیرِ عشق!

يكشنبه, ۱۲ دی ۱۳۹۵، ۰۵:۰۸ ب.ظ

تهران اومـدنمون مصادف شد با روزای خیلی آلوده یِ تهـران! آبان مـاه بود. فکـر میکنم ساکنین تهران خیلی مظلوم هستند، شهرشون خیلی کوچیکه براشون. دو تا نکته ماحصل دو روز تهران بودنمون: اولش اینکه اون راننده ای که تو اون آلودگی سیگار میکشید، خیلی مدرن کمر به قتل خودش بسته بود و دیگه هیچی برا از دست دادن نداشت! دوم هم که از متروش راحت میشه جهیزیه خرید! :))

 

اینارم خـودم درستشون کردم. آویـز برای درهای اتاق خواب و سرویس بـهداشتی! ^_^ میدونممم خیلی خوشگلن! :دی که البته ادامه دارند... اگر از اینا دلتون خواست میتونین با دایرکت اینستاگرام (از منوی بالای وب، آیدی اینستا) بهم سفارش بدین...

 

این عکسِ عزیزای دلمم.. :X علی جانم خریده اینارو! داشتنشون خیلی لذت بخشه، اونم خرید آقای یآر!

 

جفتـمونم باشگاه میریم. علی فوتبال و شنا و من ایروبیک. یک بار که متوجه شدم جوراب ساقه دارهای علی یا زنگال هاش پاره شدن، یک جفت خریدم و کادو پیچی کردم و گذاشتمش داخل ساکش! ^_^ و عشق و ذوق علی...

یآر جان هم برام کلی وسیله ورزشی خریده که عاشق دمبل های صورتیم هستم! :X

 

عزیزکان، یه کانالی داریم، که همین حرفارو ولی تقریباً هر روز اونجا مینویسیم! من و علی. یعنی حرفایِ همین وبلاگ رو... [کلیک]

  • بآنوی یار

یآر دانـه!

جمعه, ۷ آبان ۱۳۹۵، ۰۹:۳۱ ب.ظ

میخوایـن عشق کنین؟ حال و هواتون عـوض شه؟

خب برین تو مرورگر گوشیتون و اینا رو تایپ کنین، میرسین به یه جایِ خیلی خـــووووب! ^__^

telegram.me/abyatenab

  • بآنوی یار

از فانتزی هام...

يكشنبه, ۲۵ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۰۴ ب.ظ

- عاشقِ این کاروان های مسافرتی شدم! چند باری تو شهر دیدم مثلاً از کشور سوئد، آلمان... الان یکی از فانتزی هام دقیقاً داشتنِ یدونه کاروان هست! :)) حالا کل دنیا هم نشد نشدا، همین ایران رو باهاش بگردم و توش بخوابم و غذا بخورم و غذا بپزم کافیه، بعدم هر جا دلمون خواست پارکش کنیم.یعنی وااااعی! منظورم رو رسوندم برا تولدم چی میخوام دیگه؟ :))

- بعد ما، یعنی علی و من، سه تا دوربین داریم! یه دوربین اینستاکس لازم دارم که در و دیوار خونمون رو پر از عکس کنم! وای چقد خوبه این اینستاکس ها... یعنی اگه اینم بخریم که میشه چهار تا دوربین، حتماً حتماً تو خونمون یه قسمت رو اختصاص میدم به دوربین هامون. مثلا باکس های چوبی که هر کدوم رو میذارم تو یه قسمت! :) و یه قسمت مخصوصِ عکس های دوربین اینستاکسمون... پس دوربین اینستاکس شد دومین هدیه ای که عاشقشم! :))

- تصمیم گرفتیم سرِ یه ساعت مشخصی به هم اس ام اس بدیم، یا تک بزنیم، یا زنگ کوچیک در حد احوال پرسی! مثلاً ساعت 11:30... روز اول که یادمون رفت کلاً! :)) حالا شاید همون موقع به هم پیام میدادیم ها! :| یا سرمون خیلی شلوغ بود، یکم سخته، ولی اینطوری اون ساعت میشه مختص ما! :)

- عشق یعنی مادرشوهرت ازت تعریف کنه! :) اونم در غیابت... و تو از بقیه بشنوی و ذوق کنی! خدایا عروسِ مادرشوهرم رو براش حفظ کن! :))

- گوشواره های سرویسم چون سنگین بودن، اصلاً نمیتونستم تو گوشم نگه دارم به خاطر اذیتشون. همسر اینارو برام گرفت، عاشقشونم، انرژی مثبت هامن، وقتی خودمو تو آینه نگاه میکنم، ذوق میکنم برا جینگیلی ها...

- چون موهام بلند شده، اون کلیپس گل گلی قشنگ که علی برام گرفته بود شکست! :( و دوباره صاحب دو تا کلیپس گل گلیِ خوشگل شدم! :ایکس مامانم میگفت موهاتو کوتاه کنم، تا سخت نباشه برات. علی گفت نه کوتاه نکن، من کلیپس بزرگتر میخرم برات! و اینطوری مشکل حل شد! :))

- تاسوعا و عاشورای امسال مجردی بود. هر کی با ننه بابای خودش! :)) نه که نخواستیم با هم باشیم ها، نشد خب!

  • بآنوی یار

این دلِ عاشق پیشه!

چهارشنبه, ۲۴ شهریور ۱۳۹۵، ۰۳:۰۶ ب.ظ

عشق یعنی وقتی تو ماشین دستتون تو دستِ همه و مجبور میشه واسه چند لحظه دستشو جدا کنه، با اینکه داره حرف میزنه و حواسش تو رانندگیِ بازم با چشمش اشاره میکنه دستتو بذاری تو دستش! ^_^

 

عشق یعنی وقتی تنهایی و داری رانندگی میکنی، فکرش مشغولت میکنه و با خودت حرف میزنی و مسیر رو اشتباه میری! :))

 

عشق یعنی قبل ازدواج و بعد ازدواج فرقی نکنه! :ایکس

 

+میخواستم لینک آهنگ بذارم. ولی بهترِ لینک کانال رو دوباره بذارم، چون آهنگایی که دوست دارم اونجان! [کلیک]

  • بآنوی یار

مطلع باشید خوبان!

شنبه, ۳۰ مرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۴ ب.ظ

بعد از ماجرای بلاگفا، که اتفاقاً با عقد ما همزمان شده بود، من همه اتفاقات رو اینجا نوشتم. ولی از اون طرف دیدم دوستایِ بلاگفا جا موندند! :| بعدش تصمیم گرفتم هر پست رو هم اینجا بذارم، هم اونجا... و چون من به پنل بلاگفا عادت کردم، وقتی میام پست بذارم، وارد اونجا میشم، تایپ میکنم بعد کپی میکنم و میذارمش اینجا! و خب بعضی وقتا یادم میره! :دی

بعداً یا خودم متوجه میشم یا از دوستان مثل شباهنگ جان عزیزم! :)

اینه که خواستم بگم وقتی دیدید اینجا نیستم، یک سری به اون طرف هم بزنید: [کلیک] 

مثلاً همین الان که نگاه میکردم دو، سه تا پست هست که اینجا نذاشتم. شما زحمت بکشید بخونید خوبای من! :)

پست پایین رو هم همین الان کپی کردم از اون طرف.

  • بآنوی یار

سورپرایز طور...

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۲۶ ق.ظ

دیدم خوابم نمیاد فعلاً، گفتم بیام یه پست بذارم! و چه وقتِ خلوت و مناسبی! :دی

هرطور هم سرمون شلوغ باشه، ما به پیک نیک "نه" نمیاریم.  یه بار که همگی دلمون بیرون رفتن میخواست، علی گفت یه تابه بردار و چن تا گوجه و تخم مرغ (خوشی یعنی همین بخدا! :دی) بیاین بریم. رفتیم علی رَم برداشتیم و علی جان روند سمت یه پارک خوشگل که تازه پیداش کردیم... املت های یآر خیلی خوشمزن خُب! همونجا یه املت خوشمــزه مجلسی خوردیم و همین اتفاق ده روز شارژمون کرد!

یک بارم برنامه ریختیم بریم کوه عین همین املت رو بزنیم یا هم کنار شاهگلی... اگه خدا بخواد عکس میذارم حالا!

امروزم یعنی 13 مرداد، گفتیم یه روز خوب برا هم بسازیم حتی با سورپرایز های کوچیک و من استارت زدم و موفق بودم! :ایکس و علی چشم قلبی... :))

دوباره یآر یه املت دو نفری درست کرد! 

قبلش قرار بود یه سری به قنادی معروفی بزنیم و سفارش داشتیم، و یآر که هر وقت بره قنادی دست خالی برنمیگرده ماشین! :ایکس [کلیک] ناهار رو هم رفتیم همون پارکی که جدیداً پیداش کردیم و دوسش داریم. ولی چون املت رو صبح خوردیم، همبرگر خونگی خوردیم... [کلیک]

و بعد با تمام المان های پارک عکس سلفی گرفتیم و ذوق کردیم و علی بعد هر عکس با عشق میگفت: "آخـــی! کوچولو" :))

بماند که چقـــدر آب و رانی هلو خوردیم تا تشنگی که حاصل از خوردن دوغ ایجاد شده بود برطرف شه! :| :))

یه چیز جالب سر یکی از چهارراه های شهر دیدیم. دو تا مغازه همسایه و دیوار به دیوار هم هستند. اسم یکیشون "سوپر علی"، اسم اون یکی هم "نان کره ای و صبحانه نسیم" حتی مغازه هام این اصل رو رعایت میکنن! :) ^_^

علی: چشمات رو بخورم، غمت رو نبینم...

  • بآنوی یار

یک حرف از هزاران...

دوشنبه, ۲۸ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۲۹ ق.ظ

اومدم بنویسم تا تیر تموم نشده و اون بغل تو آرشیو "تیر 1395" باشه!

بزرگ که میشی دغدغه ها و مشکلات هم با تو رشد میکنن و اصلاً ازت عقب نمیمونن. دیروز که داشتیم با هم تو پیاده رو میرفتیم میگم علی یادته چن سال پیش آخرِ مشکلاتمون چی بود؟ سر یه اس ام اس دعوا میکردیم که چرا لحنت اینطوری بود و به هم توضیح میدادیم که از پشت گوشی لحن معلوم نمیشه که! :)) الان داریم برا خونمون تلاش میکنیم که اگه خدا بخواد یه مدت دیگه عروسی هست!

نمیگم نمیشه سر پا و فوری بیای و چند خط بنویسی و بری، میشه! ولی به دل من نمیچسبه. وقتی هم تصمیم میگیر بیای و بشینی و بنویسی، باید از همه مشکلات اجازه بگیری و بعد... :|

رفتن زیر یه سقف، خیلی گسترده تر از اونی بود که من فکرش رو میکردم! اگر شمام مثل من فکر میکنید، این فکرِ ساده بودن رو از ذهنتون حذف کنید و به یه چیزی فراتر ازش فکر کنید. اگه حوصله داشتم قطعاً مو به مو میگفتم براتون! :))

سعی میکنم پست بعدی رو زودتر بذارم. هعی یادش بخیر قبلاً هر روز یه پست تازه... واقعاً هعی... فکر کنم اگه بریم خونمون بیشتر بتونم وقت بذارم. لاقل میام و عکس میذارم، از تجربه آشپزی برای یآر... :ایکس

شما که خواننده این پست هستین، برای من و علیِ من هم دعا کنید، ما همه انرژی مثبت هایی که میفرستین رو میفهمیم! ^_^

  • بآنوی یار

و یک سال بعد!

چهارشنبه, ۱۹ خرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۲۱ ب.ظ

اینکه آدم خیلی آروزها و فانتزی ها داشته باشه واسه اولین سالگردشون ولی شرایط چیزِ دیگه ای رو بخواد و چاره ای جز تسلیم نداشته باشه خیلی سخته، با این همه حال، سعی کردیم اولین سالگردمون، یه سالگردِ کوچیکِ دو نفری باشه باضافه عشق!

شاید بدونید من چقـدر عاشق ریزه میزه های یادبودی هستم. چند وقت مثلا اردبهشت ماه تو اینستاگرام، یه پیجی دیده بودم که مجسمه مینیاتوری تو پوست گردو میساخت. بعله، درجا یکی با سلیقه خودم سفارش دادم، که آویزون بشه به آینه اتاق خواب! :) نتیجه کار ایشون شدند... [کلیک]

بالاخـره بعد از کش و قوس فراوان، یک کارت تبریک دست ساز با عکس خودمون درست کردم. خیلی سخت بود، واقعاً سخت! یعنی 9 خرداد، ساعت 11 شب درگیر کارت بودم! :| ولی خب به منم میگن نسیم! :دی یه متنم از خودم پشت کارت نوشتم. اگرم از من میشنوید همیشه برا عشقتون کارت تبریک درست کنید، نه اینکه از بیرون بخرید. "وقت" بهترین هدیه هست که میتونید به یکی بدید، و اینطوری شما براش وقت گذاشتید، و خب مسلماً ارزش کارتون خیلی زیاد میشه براش... ^_^

اینجا دیگه خواستم برای بار هزارم ثابت کنم و به رخ یآر بکشم هنرهام رو. یه قالب کیک قلب از بیرون گرفتم با خامه و ترافل، البته دنبال توت فرنگی هم بودم ولی خب از اونجایی که درست 10 خرداد داشتم کیک میپختم و علی هم هی میگفت کی میای پس، نشد خوشگلتر تزئینش کنم! دو بار کیک پختم وسطشون گردو و خامه ریختم و گذاشتم رو همدیگه! مادرشوهری و علی خیلی پسندیدن و به داشتن عروس و همسری چو من افتخار کردند! ^_^ 

یک هفته پیشترم یک شلوارک تو خونه ای براش گرفتم. به حدی وقت کم آورده بودم که نتونستم کادوش کنم! :))

صبحِ روز 10 خرداد دیدم علی زیرِ یکی از پستای شهرزاد، اون قسمت که تو سرش چادر نماز هست و داره از عاشق شدن حرف میزنه منشنم کرده و برام نوشته: "قسمت من بود که عاشقت بشم، سالگرد ازدواجمون مبارک نفسی" انگار یک هیجان بزرگ بهم تزریق شد... چون فکر میکردم علی تو تلگرام بهم تبریک گفته! :)

حالا کیک آماده شد و گذاشتم پشت ماشین و پیش به سوی یآر...

رسیدم که پیشش چنان حال و هـوای روز عقد اون وسط بود که داشتم خودم رو برای "بله" گفتن آماده میکردم! :))

دستای همدیگه رو گرفتیم و  با سرعت چند دور زدیم و خندیدیم...

سرش که گرم شد کادو هارو قایم کردم و یه تابه و چنگال گرفتم دستمُ گفتم با صدا کمکت میکنم پیداشون کنی! :دی کمی طول کشید ولی جالب بود... :)) وسطش خسته شده بود و برگشت گفت الکی میگی، قایم نکردی! :| :دی

کیک رو علی برید و با چایی خوردیم... [کلیک]

ساعت 4 کلاس داشتم و از اونجایی که هر 4 تا حق غیبت هام رو استفاده کرده بودم، مجبـور بودم برم کلاس! اتفاقاً تو کلاس هم موضوعِ سالگرد ازدواج بود و وقتی گفتم امروز اولین سالگرد ازدواجمون هست، استاد کلی تبریک و گفت و یهو با تعجب گفت: "اینجا چیکار میکنی تووو؟" گفتم چون هر 4 تا غیبت هام رو استفاده کردم! :| خندید و بازم تبریک گفت...

بعد از کلاس علی قرار بود یکی از دوستاش رو ببینه، چون جای پارک نبود، من تو ماشین نشستم و خودش رفت. یکم بعد برگشت و دوباره رفتیم خونه. حرف از گردنبند شد و گفت بیا بشین یک بارِ دیگه گردنبندت رو باز کنم و به یاد پارسال همین موقع ها که سر عقد خودم برات این گردنبند رو بستم ببندم. نشستم و گردنبندم رو باز کرد و دیدم که یکی دیگه بست. گردنبند اسمش رو برام خریده بود... ^___^ یعنی عاشقِ این حرکتش شدم. آخه میدونست چقـــدر دوست داشتم یه گردنبند از اسمش رو داشته باشم، فانتزیم رو حقیقی کرده بود، و اشکای خوشحالیِ از حقیقی شدن... :) [کلیک]

  • بآنوی یار

انگار ما نبودیم که گوش فلک رو کر کرده بودیم!

پنجشنبه, ۶ خرداد ۱۳۹۵، ۱۲:۰۷ ب.ظ

پارسال این روزا، من و آقای یآر یه احساسِ متفاوت دیگه داشتیم. شاید بقیه هم تجربه کردند. قبل تر ها، تو هر حالتی که کنارِ هم بودیم، یه آرزوی مشترک تو دلامون داشتیم، اونم این بود: "چی میشد ما زودتر عقد میکردیم... چی میشد الان ازدواج کرده بودم؟!" و همین آرزو درست موقعی که داشت حقیقی میشد، ما اصلاً، حتی یک اپسیلون هم حسی نداشتیم! :| انگار ما نبودیم که گوش فلک رو کر کرده بودیم! خیلی جالب بود... :)) انگار یه ازدواج سنتی هست و پدر مادرامون ما رو برا همدیگه انتخاب کردند!

حالا وقتی عقد کردیم، تا همین الانش میپرسیم یعنی ما واقعاً عقد کردیم؟ خواب نیست؟

پ.ن: یادتونه شمام گوش ما رو کر کرده بودین که پست آشنایی رو بنویس؟ حالا اون اتفاق افتاده! ولی شما اصلاً جدی نگیرید لطفاً.سرنوشت هیچ کسی شبیه کسِ دیگر نیست. لطفاً تو دلاتون نگید: «بذار منم امتحان کنم شاید به ازدواج ختم شد!» چون ما خودمون روحمون هم خبر نداشت اینطوری میخوریم به تورِ هم! پس شتر دیدید، ندیدید! در این حد بدونید که 60% ننوشتنم، به این خاطر بود. مراقب دلاتون باشید... بفرمائید بخونید با قلمِ عاشقانه علی جانکم: [کلیک]

  • بآنوی یار

آگاه باشید!

يكشنبه, ۱۹ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۴۷ ب.ظ

عزیزان، دلبران، دوستان، ای همیشه خَموشان، ای دائم الروشنان(!) و... :دی

بفرمائید بلاگفا: کلیک

  • بآنوی یار