من و آقای یآر

عاشقانه های من و آقای یآر

من و آقای یآر

عاشقانه های من و آقای یآر

من و آقای یآر

آقای یاری دارم که 5 سال و 3 ماه ازش کوچیکترم.
تولد عشقمون: 12 بهمـــن 90
تاریخ عـــقــــد: 10 خـــرداد 94

وبلاگمـون تو بلاگفا:
http://6672.blogfa.com/

پیوندها

معجـزه چشمان

يكشنبه, ۶ دی ۱۳۹۴، ۱۰:۰۴ ب.ظ

خوشبختی یعنی داشتنِ یه مرد! خوشبختی یعنی تجـربه آرزوها با یه مرد... خوشبختی یعنی علی... همین!

بدون شک به حقیقت پیوستنِ یه آرزوی 7 ساله یه لذتِ بزرگه! شاید باورت نشه که این اتفاق افتاده، ولی لبخنـد های مردی که داره تماشات میکنه بتونه مُهر باورت رو پر رنگ تر کنه.

سوالی که از خودم و علی بارها پرسیدم: "یعنی کی میشه که منم با چشمای خودم دنیا رو ببینم؟" جوابش 19 آذر بود! روز خداحافظی من با عینک طبی بود... روز خداحافظی من با مزاحم بزرگ!

شما هم باور بکنید یا نه، من الان این پست رو با چشمای بدون عینک تایپ کردم!

  • بآنوی یار

معشوق جان به بهار آغشته مایی...

دوشنبه, ۹ آذر ۱۳۹۴، ۱۰:۳۰ ب.ظ

فردا، شش ماه یا یک نیم سال از ازدواجمـون میگذره! و یـواش یـواش داریم میریم سمت عروسی و هم خونه شدنمون... اطرافیـان هم کم سوال نمیپرسند که کی عروسیمونه. به احتمال 99% بعد از سالگـرد پدر بزرگم مراسم داریم. الان هم درگیر جهـیزیه و اینجور کارا هستیم... البته خُب ما یه خونه داریم که خیلی خوشگل و دوست داشتنی هست. علی یه جور هایی دو دل هست برا فروشش، که بیایم نزدیک خونه ما خونه بگیریم یا همین بمونه. تا اگه بعضی وقتا دیر کرد من بتونم برم خونه پدرم و تنها نمونم. فعلاً که فکر و خیال زیاده ولی با گذشت زمان و با کمک خـدا بهترین ها انجام میشه... :)

 

شاید یه عمل لیزیک رفتم و برای همیشههه عینک رو گذاشتم کنار! :) این خوشحالیم رو کسایی میفهمند که عینک دارند. هر چقدر هم برای بقیه توضیح بدم که Full HD دیدن با چشم غیر مسلح خیلی لذت بخشه، هیچ کس نمیفهمه. علی هم بیشتر از من دوست داره تا عینکم حذف بشه و بدونِ هیچ مزاحمتی به چشمام نگاه کنه...

 

دیروز علی جان ما رو برد به یه جای دنج و باصفا... همـون جایی که واسه تولدش بردم، همون جایی که واسه تولد من هم رفتیم! محیطش که خیلیییی عالیه! سنتیِ سنتی! با صدای چشمه آب اون وسط، چه چه پرنـده هاش، درختای موزش... [کلیک] و [کلیک] و [کلیک] خیلی عالی بود!

 

برام کاغذ تست زنی منحصر به فــرد میسازه... عشق میکنم باهاشون. وقتی از بهانه ای استفاده میکنه تا به شیـوه خودش خاص بشه اون چیز... افکار علی همیشه برام جالب هست! [کلیک]

 

از این خوشش اومـده و سفارشش داده. حک اسم هامون + سال تولد ها رو دونه های برنج! خیلی جالبه برام... به این فکر میکنم که تو خونه عشق، از کجا آویزون کنم تا جلوی چشم باشه؟ یا اگه ما بچمون این رو دید بگم این رو بابا 10 سال پیش خریده. یا اون قلب کوچیک کنار سال تولد توجهش رو جلب کنه و بدونه که پدر و مادرش چقدر عاشق هم هستند!

 

عاشق اینم که دستم رو محکم بگیره و دستش رفته رفته شل نشه... چشم میدوزم به دستش، که چطور مثل اسفناج ملوان زبل بهم نیرو و قدرت میده! بوش میکنم و آرامش میگیرم!

  • بآنوی یار

ربات من و آقای یار

چهارشنبه, ۴ آذر ۱۳۹۴، ۰۱:۲۲ ب.ظ

ربات وبلاگمون رو راه اندازی کردیم.

دوستان هرکسی میخواد میتونه توی ربات عضو بشه تا هر موقع وبلاگ آپدیت شد خبر دار بشه.

اینم آدرس ربات

  • بآنوی یار

حاج علیِ من

دوشنبه, ۲ آذر ۱۳۹۴، ۰۳:۳۳ ب.ظ

درست دو روز، دقیقاً دو روز آقای یار رو نبینم، بعدش بخوام با ماشین برم بانک، وقتی میشینم پشت رل، اونوقت بوی ادکلن بولگاریش هست که وظیفش رو درست انجام میده و تمام ذهنیتم رو به هم میریزه، ساعت هم دور و بر 7:45 صبح هست، به سرعت تمام از بانک میزنم بیرون و زنگ میزنم بهش، دارم میام همسر... ^_^

 

دارم کتابخونم رو مرتب میکنم، که یه کیسه میبینم حاوی اینها... که سال پیش علی جان برام خریده. دیگه کلکسیون گیره و سنجاق هام تکمیلِ تکمیل شده! همیشه هم حواسش هست واسه موهای کوتاهم سنجاق های زیر مقنعه ای میگیره! :) با تک تک اینا قراره بنده دلبری کنم واسشون... ^_^

 

داریم میریم آبادی، تو راه نگه میداره تا شیرینی خامه ای بگیره، همیــشه حواسش هست وقتی میره قنادی، با یه ظرف کوچیک حاوی اینا برمیگرده... [کلیک] به قول خودش یه نسیم که بیشتر نداره شیرینی خامه ای دوست داشته باشه! ^_^ 

 

میخوام یکی دیگه از انرژی مثبتام رو براتون معرفی کنم، نمیدونم شاید هم قبلاً ها اینکارو کردم، ولی به دوباره، حتی سه باره معرفی کردنش میارزه... چشم نظر دیوار کوب خوشگلِ من، که مادر بزرگ خدا بیامرزم واسم بافته. با دونه های اسفند... که باز هم جزئی از خونه عشقمـونه! ^_^

 

من اگه بخوام یه رمانِ خوب، یا خیلی خوب واستون معرفی کنم، اون رمان "پستچی" از چیستا یثربی هستش... برید اینجا و اپلیکیشن طاقچه رو دانلود کنید و از اونجا کتاب رو به صورت رایگان دانلود کنید. یا هم میتونید تشریف ببرید به اینستاگرام خانم یثربی و از همونجا که قسمت به قسمت قرار دادند کتاب رو مطالعه کنید. آیدی اینستاگرام چیستا یثربی: yasrebi_chista

  • بآنوی یار

چاشنی عشق

دوشنبه, ۲۵ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۵ ب.ظ

بعد از اینکه اولین غذای دو نفری رو پختیم، تصمیم گرفتیم برای بار دوم هم امتحان کنیم وکشف کنیم راز خوشمزگی این غذا چی میتونه باشه؟

این بار خود ماکارونی رو هدف گرفتیم، علی جان پیاز خورد کرد، من تفتش دادم و... شاید باورتون نشه، ولی خوشمزه ترین ماکارونی یی بود که تو عمرم خورده بودم! اونم چی؟ با ته دیگ طلایی، که زیر دندون عین چیپس صدای خرچ میداد! و بالاخره کشف کردیم که این ماکارونی یه طعم دیگه هم میداد، اونم چاشنی عشق بود...

و در همین راستا، تصمیم گرفتیم رستـوران آقا و خانم اسپاگتی رو دایر کنیم... ^_^ باز هم با چاشنی عشق!

 

وقتی دریم کچر میفته تو ذهنم و درگیرش میشم. سعی میکنم با مواد طبیعی خلقش کنم... با یآر جان میریم خرید، بعدش میریم آبادیشون و یکی از مرغای پدر بزرگ رو میگیریم و چند تا پر ازش میکنه. علی همه جوره باهام کنار میاد و هرکاری واسه طبیعی شدن این دریم کچر میکنه. کاش یه فیلمی از مرغ گرفتنش میگرفتم... :)) آخر خنده بود! حیف که من میترسیدم و هی پله ها رو به صورت صعودی طی میکردم! :)) خانم مرغِ همش واسه خاطر 6 تا دونه پر، 4 متر میپرید هــوا... :| باز هم تاثیر چاشنی عشق تو این ماجرا هست.

و بالاخره این هم نتیجه کار،که نصب خواهد شد تو خونه عشق!

 

اینکه علی خودش خرمالو دوست داشته باشه و بخوره یه چیزه، ولی اینکه به عشق من خرمالو دوست داشته باشه و بخوره بی شک، یه چیز دیگه هست! و باز هم؟ چاشنی عشق...

در دیوان چشمانم نشسته ای

با لبانی پر از خرمالو

ناگاه گس میشود دهانم

از رویای آن هـــمه بوسه...

 

  • بآنوی یار

غوغا نکن ای دل!

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۴:۴۹ ب.ظ

بعضی اصطلاح های من درآوردی هستند که در لحظه به ذهن آدم میان و از قضا خیلی جالب هم هستند، این میشه که چون خوشتون اومده هی تکرارش میکنید و اطرافیانتون هم آشنایی پیدا میکنن باهاش. وقتی یهویی "جان جیجیش مَس" اومد دهنم و اون چـرخه رو طی کرد تا برسه به علی و اونم هی تکرارش کنه و بشه تکه کلام علی! این "جان جیجیش مَس" تو لغت نامه علی، من هستم! مثلاً یه دفعه ای داد میزنه: میخوامت آخه جان جیجیش مَـــــــس... یا تو صدا زدنش، تو صبح بخیر گفتنش، شب بخیر گفتنش نقش بالقـوه ای داره! :)

 

15 آبان، درست وسط پائیز دوست داشتنی بود که تصمیم گرفتیم بریم گردش. یه دفعه ای به ذهنم مقبره الشعرا اومد و علی هم قبول کرد. فقط یه ناهار لازم داشتیم که زن و شوهـری دست به کار شدیم و به درخواست علی سالاد ماکارونی درست کردیم. میتونست بشینه و اخبار ببینه، یا برنامه ای تو تلویزیون یا هم بشینه پای سیستمش، ولی اومد آشپزخونه و کمکم کرد و این شد نتیجه اولین آشپزی دو نفریمون که پارک کنار مقبره الشعرا هست. 

 

و اینم ورودی مقبره الشعرا که چون اطرافش در دست تعمیراته، ما اولش فکر کردیم تعطیل هست ولی دیدیم نه... بازدید امکانش هست! و این هم ساختمانش... [کلیک] و آرامگاه استاد عشق...

 

ماه در ابر رود چون تو برآیی لب بام / گل کم از خار شــود چون تو به گلزار آیی  (شهریار)

 

در آخـر هم یه کاکتوس خوشگل دیگه به مجموعه کاکتوس هامون اضافه کردیم، قراره خـونه عشق ما، پر از انرژی مثبت باشه... [کلیک]

و این عکس کلکسیون الماس های پـائیزی ماست که دونه دونش رو با عشق و ذوق جمع کردیم. فتبارک الله احسن الخالقین...

+این شما، و این یه آهنگ خوب!

 

حکایت بارانی بی قـرار است، اینگونه که من دوستت میدارم!

  • بآنوی یار

طبق معمول تو هستی دلیل آرامشم...

پنجشنبه, ۱۴ آبان ۱۳۹۴، ۰۱:۱۸ ب.ظ

به نظر من عاشقانه ترین بازی دنیا، «نگاه کن و نخند» هست. خیلی عاشقانه... مثلاً، ساعت 9 شب باشه، از کلاس و کار تموم شده باشین و تو ماشین نشسته باشین و مشغول حرف زدن هستین. پیشنهاد بازی نگاه کن و نخند رو میدین. باید روبروی هم بشنید و تو صورت هم نگاه کنید و سعی (!) کنید نخندید! مگه امکان داره؟

مثلاً همین تو...

من تو صورت تو، چشمای تو، ابروهات، ته ریشات، گوشه چشمات، لبات، پیشونیت نگاه کنم و نخنـدم؟

مگه میشه به این حالت نخندید؟ اصلاً مگه میشه تو نگاهم کنی و من نخــندم؟

همه چی دست به دست هم بده و من سعی کنم نخندم؟

این بزرگتـرین شوخی دنیاست!

:

َ-How to stop the time؟

+I dont know, how؟

-Kiss

- علی +نسیم

  • بآنوی یار

Happy halloween pupmkin

جمعه, ۸ آبان ۱۳۹۴، ۱۰:۴۴ ب.ظ

هَپی هالووین...

دستای علی و من... ^_^

  • بآنوی یار

هم حس و حال مولانــا

پنجشنبه, ۷ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۴۸ ق.ظ

اونایی که شمال غرب کشور هستن، مثلاً همین ما، فصلی به اسم "پائیـز" نداریم. از این فصل فقط اسمش رو داریم. اصلاً نمیدونیم چجوریه این پائیز که میگن... عکساشم تو نت دیدیم که گویا هوا یه ذره سرد تر میشه و این حرفا... ولی ما از این قرتی بازیا خوشمون نمیاد. مستقیم از تابستـون میریم تو زمستون! :)) یعنی پائیزِ ما دایورتِ رو زمستون! :| ممنـــون خدا... :) متـوجه شدید چقدر سردِ دیگه؟ الان میگنجه بگم: در این سرما و باران یار خوش تر، نگار اندر کنار و عشق در سر... ^_^

بعد تو این سرما، علی با تمـام وجـودش، وقتی من پیاده میشم برم کلاس، شیشه رو میده پائین، میگه گوشت رو بیار، یه بوس محکم میزنه به لپم و میگه خیلی دوست دارم آخه... بعد ترش من میگم سردِ پســر! میخنده... :|

اون وقتایی هم که میخوام سریع رادار گریز بازی دربیارم و شیشه رو نده پائین، با صدای بلند صدام میکنه و مجبـور میشم برگردم تا یه چیزی بگه تو گوشم... :)

لازم هست بگم چقــدر با انرژی میرم کلاس؟ و با اینکه ناهار نمیخورم ولی یکی از فعال ترین هام، نور چشم استاد... ^_^

کلاس که تموم میشه، میام میبینم نشسته تو ماشین، تو اون سرما قندیل بسته... :| میگم میرفتی خونه خُب. میگه کاری نداشتم، چرا میرفتم؟ :) یک ساعت و چهل و پنج دقیقـه منتظر میشینه تا بیام...

 

حالا من یه سوال دارم؟ آیا قـربون همچین موجودی رفتن واجب نیست؟

  • بآنوی یار

عاشورای دیگر

يكشنبه, ۳ آبان ۱۳۹۴، ۱۱:۵۷ ق.ظ

عاشـورای امسال، میتونم بگم متفاوت ترین و بهترین عاشورایی بود که تجربش کردم. متفاوت ترینش این بود که دیار علی رفتیم. نماز خـوندنمون وسطِ شبه بیابون که حس و حال دیگه ای داشت... هر عاشورایی که میرسید دعا میکردیم سال بعد کنار همدیگه باشیم، و این عاشورا اون روز بود!

نماز دو نفری هم داشتیم... به پیشنمازیِ علی جانم! با صدای بلند و صوتِ خوب خوندنش... اقتدا کردنم بهش... نبات و قند و آبنتات آب شدن تو دلم... آرزوی دیگمـون بود که جلوش تیک سبز خورد! دونه به دونه این آرزو ها رو، تیک سبز میخورن... اینُ خـدا گفته! ^_^

 

اگه گذرتون به شهر کتاب افتاد، اگه یه همچین عکسی دیدین، تعجب نکنین! شیطنتِ من و آقای یآرم میباشد! اینارو برام میخره... دیـوانه لوازم التحریرم من... اونم استدلر یا هر برند آلمانی! به جز اون خودکار زبرا البته... :)

 

وقتی دختـر عمم میخواد یاد بگیره چجوری روی کادو بنویسه از طرف خودش به دامادم... :))

 

یه چیز جالب، اونم اینکه، مـردم آبادیِ یآر، فوبیایِ داعـ...ـش دارن! :| تازه واسه اینکه اسمشُ نیارن، میگن داروش... :)) دیروز وسط مراسم یکی رو آوردن گفتن داروش گرفتیم... خلاصه کاشف به عمل اومد که طرف درویش بوده، نه داروش! چـون ریش و سبیل قطور داشت با کیف های عجیب و غریب... دستس دستی طفلک رو داشتن میدادن دست پاسگاه محله! که یه حاج آقایی شناخت و گفت ولش کنن... :))

  • بآنوی یار